آردین و آویناآردین و آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

خاطرات دخترانه و پسرانه های من

من آوینا هستم خاطرات خودم و داداشم رو تو این وبلاگ ثبت می کنم

من و خانواده در سه شنبه بازار

امروز که مدرسه ها تعطیل شده من صبح تا ساعت ده خواب هستم بعد معلم میاد بصورت خصوصی دو ساعت کار می کند. فردا که شب یلدا هست از بابا پرسیدم شب یلدا چه شبی است؟ گفت آخرین شب پاییز است که کوتاهترین روز سال است؟ من نمی دونستم ؟ خوب اشکال ندارد! بابام میگه آوینا ندونستن عیب نیست،نپرسیدن عیب است. امروز با خانواده رفتم سه شنبه بازار خیلی سرد بود ولی خوش گذشت چون آخرشم باقلی خوردم. این هم عکس شب یلدا پارسال خونه مامان نسرین است به نظر شما نسبت به پارسال بزرگتر شده ام؟ ...
29 آذر 1401

روز جمعه من و داداش و بابا

روز جمعه من و داداش و بابا خونه تنها بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت. اولش که رفتیم تره بار میوه خریدیم. بعد از اون رفتیم ماشین گاز زدیم. بعد رفتیم کارواش. توی کارواش چایی خوردیم. بعد رفتیم فروشگاه شهروند حکیمیه کلی خرید کردیم. بعد رفتیم نهار خوردیم. این روز پر ماجرای ما بود. ...
28 آذر 1401

و باز مامان نسرین

امروز صبح زود بلند شدیم چون بابا می خواست بره سرکار و مامان زهرا جون هم می خواست بره مسافرت اولش رفتیم راه آهن تا مامان زهرا جون سوار قطار بشه بعد رفتیم خونه مامان نسرین. من خونه مامان نسرین رو خیلی دوست دارم چون هم غذاهای خوشمزه خوردیم هم کلی بازی کردیم. ...
24 آذر 1401

من آوینا دختر مشرقی

من آوینا دختر مشرقی نه ساله غرق در رویاهای کودکی،سرشار از انرژی،موهای بلندم را در برابر بادهای سرد پاییزی روان کردم،دختر مهربان که امید به آینده دارم ،عاشق برادرم آردین،پدرم بابا آرش و مامان زهرا جون هستم. دختری که وصف زیبایی من آفاق فلک را پر کرده است.مهربانی من برای همه دوستانم و آشنایانم بی همتاست. ...
23 آذر 1401

ماهی بازی من و آردین

امروز با بابا رفتیم خرید ،توی راه یه موبایل فروشی کارمون افتاد ،توی موبایل فروشی یک آکواریوم پر ماهی رنگی خیلی قشنگ دیدم که با آردین شروع به بازی کردن با ماهی 🎏🐟 کردیم. حس خوب شب عید رو با آهنگ معروف عیدی افتادم.تازه متوجه شدم که روزی که توش گناه نباشه و حس آدم رو خوب کنه عید است مثل امروز که با دیدن ماهی ها حس ما خوب شد. ...
22 آذر 1401

دو قلو ها در آتش و دود 🔥

امروز بابا با یک فواره آتش وارد خونه شد آخه امروز تولد مامان زهرا جون بود. بعد کل زندگی ما رو به آتیش میشوند. آخه بابام هنوز کودک درونش برای شادی من و داداش و زهرا جون زنده است. ثانیه نگذشته بود که کل خونه پر از دود شد. طوری که نفس هامون بند اومده بود. آخرش رو نمایی از لباس های جدیدی بود که بابا آرش از دی جی کالا برای من و داداش خریده بود. و حالا تولد ادامه دارد. ...
20 آذر 1401

لباس بشه دسته گل ،خونه بشه دسته گل

امروز با بابا و زهرا جون و آردین رفتیم برای مهمونی روز یکشنبه خرید کردیم ،برگشتنی هم همه لباس های خودم و آردین رو تا کردم گذاشتم سر جایش،به آردین هم گفتم لباس بشه دسته گل خونه بشه دسته گل ،این هم عکس تا کردن لباس های آردین است. ...
18 آذر 1401